بیشتر وقت ها تصور می کردم؛ باران می زد.
شب بود و هوا سوز سردِ زمستانه اش را داشت . قبل ترش را نمی دانم اما تنِ خسته ام را میهمان دوش گرمی می کردم و بعد موهای ترم را میان حوله می پیچیدم .
یکی دو دیوار کوب روشن می کردم و کیف می بردم از ترکیب رنگ کرم/قهوه ای در ودیوار و پرده و نسکافه ی درون ماگِ محبوبم .
می نشستم روی صندلی راحتی ام و میانِ سکوت سخت خانه ام به داستانی که مشغول نوشتنش هستم می اندیشیدم
colette که دیدم این ها پیش چشمم رنگ گرفت .
روزهایی که من هم تصور نویسنده ی تنهایی را از خودم درونشان می کشیدم و حالا
در حد همان تصور خواهد ماند!
حقیقتش شاید هم حسادت باشد اما اگر من بودم اول پیش تو می آمدم
خستگی در می کردم میان آغوشت و بعد به بقیه می رسیدم.
شاید هم انتظار بی جاست
شاید هم
درباره این سایت